riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

دیگه خدمت سربازیم داره تموم میشه و مرتب یاد روزهای گذشته میفتم.یاد روزهای اعزام ، تقسیم ، نگهبانی ، بازدید ، رژه و ...!... و مسئله دیگه ای که این روزها خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور از دنیای نظامی به دنیای واقعی و زندگی شخصی خودم برگردم؟!

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


خدا رو شکر به سلامت رسیدم پادگان.جاده هم خیلی شلوغ بود و بیش از ۵ ساعت توی راه بودم.روز اول که برگشتم خیلی خیلی کُما بودم.اما بعد از اینکه دو روز گذشت حالم خیلی بهتر شد.خدا رو شکر نگهبانی هامون کمی کم تر شده و پنجشنبه ها رو هم تعطیل کردند.البته بچه ها میگفتن برای ما که معمولا آخرهفته ها نگهبانیم فرق زیادی نمیکنه ولی به نظر من خیلی فرق می کنه.فردا پنجشنبه اس و مرخصی گرفتم و فردا نمیرم پادگان.هوا هم عالیه و کمی گرم شده.البته صبح زود یه باد خیلی تند و وحشتناک شروع به وزیدن کرد و گرد و خاک زیادی بلند کرد و خسارات اندکی رو هم به پادگان زد.

روحیم امروز خیلی خوب بود و حس می کنم حداقل آخر خدمت رو نباید سخت گرفت.میگذره ...

این عکس حس و حال منه بعد از اینکه برگشتم پادگان...


Sa Saj
۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز آخرین روز مرخصیم بود.الان همه وسایلمو جمع کردم که حرکت کنم و ایشالله فردا صبح زود توی پادگان باشم.خدایا خودت این چند ماه باقیمونده رو به خیر و خوشی بگذرون.

قول میدم سر فرصت ، خیلی زود خلاصه ای از بقیه روزهای سربازی رو هم بنویسم...

خداحافظ عزیزان...


Sa Saj
۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزهای شنبه به خاطر اجرای مراسم صبحگاهی در میدان اصلی 05 کمی زودتر بیداری میزنند.توی صبحگاه شما باید سیخ به صورت خبردار وایسید.البته نباید حرف های مربی ها رو خیلی جدی گرفت و باید یه کم انگشت هاتون رو توی پوتین تکون بدید و یواشکی یه خورده تکون بخورید که خون توی بدنتون جابه جا شه.یادمه همیشه سر صبحگاه یکی دو تا غشی داشتیم.بهمون گفتن اون روز صبحگاه تعطیله و بچه ها رو بردن مسجد که براشون سخنرانی کنن اما من چون هنوز پاسبخشیم تموم نشده بود توی گروهان موندم.وقتی بچه ها برگشتن مربی ها بهمون گفتن امروز دوباره باید منطقه نظافتتون رو تمیز کنید و شانس گند ما هنوز دست شویی ها به عهده گروه ما بود.دیگه داشت حالم از سرویس های غیربهداشتی پادگان به هم میخورد.خیلی از موقع ها آب نداشت و البته همونطور که می دونید لوله کشی آب سرد و گرم هم در پادگان معنا نداره!بعدش تا ظهر باهامون دستورات نظامی و کار با اسلحه ژ3 رو یاد دادن.سخت نیست و یکی دو بار که باز و بسته کنید کاملا یاد می گیرید.هر اسلحه در دوران آموزشی متعلق به یک نفره و هر دفعه که اسلحه رو بهش میدن باید شماره اسلحش همون قبلی باشه.من باز و بسته کردن قطعات رو سریع یاد گرفتم ولی اسم قطعات یه کم سخته.خلاصه تا ظهر خودمون و اسلحه هامون توی آفتاب سوختیم.یادمه اسلحه من شماره 57 بود.
ظهر خیلی سریع ناهارمون رو خوردیم و به سمت مسجد پادگان رفتیم.اونجا رئیس بازرسی که بسیار آدم فعال و پیگیری بود در مورد خیلی چیزها از جمله حق و حقوق سرباز برامون صحبت کرد.تجربه خدمتی من اینو میگه که سرباز آموزشی اگه حق و حقوقش رو بشناسه نمی تونن خیلی اذیتش کنن اما وقتی تقسیم شدید و به یگان خدمتی خودتون رفتید اگه کسی اونجا حتی توی گوشتون هم زد و خون بالا آوردید کار خاصی نمی تونید بکنید چون اونجا همه پرسنل کادر با هم دوست و رفیق هستند.
امروز خدا رو شکر منطقه نظافت ما تغییر کرد و گروه ما مسئول نظافت آسایشگاه پایین شد.یعنی همون آسایشگاهی که خودمون توش می خوابیدیم.به هر حال بهتر از دست شویی بود ولی متاسفانه آسایشگاه پایین رو همیشه کثیف می کردن و ما هر صبح مجبور بودیم دقیق تمیز کنیم.هر صبح هم بهمون میگفتن چرا درست و حسابی تمیز نکردید!
اون شب کمی سردرد داشتم.کلاس شبانه هم برامون برگزار کردن و از بس بچه ها مزه پروندن مربی عصبانی شد ولی تنبیه خاصی برامون در نظر نگرفت.

Sa Saj
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بهتره قبل از اعزام به سربازی درجه های نظامی رو بشناسید.یادتون باشه که شما در دوران آموزشی درجه ندارید و بعد از اتمام دوره آموزشی بر اساس دو معیار تحصیلات و شانس به شما درجه می دهند.وظیفه های لیسانس اکثرا توی ارتش گروهبانیکم میشن و تعداد محدودی هم ستوانسوم میشن!

الان چند سالیه که توی ارتش به وظیفه ها درجه استواری نمیدن!پس هر کس اونجا دیدید که درجه استواری داره بدونید که ایشون از پرسنل کادر ارتش هستن.ضمنا تحصیل کرده های وظیفه بعد از دوران آموزشی باید باند شلوار بدوزن.

Sa Saj
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
جمعه بود و قاعدتا باید بیشتر از باقی روزها استراحت می کردیم.ساعت بیداری رو از 4:30 به 5:30 تغییر دادند و کمی بیشتر خوابیدیم.بعد از صبحانه به خط شدیم.شب قبل یه ذره بارون زده بود و زمین خیس بود.لوحه نگهبانی رو خوندن و من اون شب پاسبخش بودم.من که اولین نگهبانیم بود و به امور جاری عادت نداشتم گاف دادم.من باید ساعت 9 صبح نگهبان جدید رو میبردم جای نگهبان روز قبل اما چون خوب توجیه نشده بودم و مراسم های بعدی طول کشیده بود و ساعت های تغییر پاس ها رو هم خوب بلد نبودم نگهبان رو نفرستادم و نگهبان از خدا بی خبرم هم نیومد به من چیزی بگه.خلاصه نگهبان قبلی کلی وایساده بود و ظهر شاکی برگشت و من رو برد پیش گروهبان باقری که از من شکایت کنه و حق هم داشت.اونجا یه کم معذرت خواهی کردم و از این حرف ها و خدا رو شکر باقری جریمه ای برام در نظر نگرفت.اون نگهبانی که زیاد سر پست وایساده بود اسمش اسماعیل بود و همچنین دوست صمیمی هادی بود که بعدها با هم دوست شدیم و حتی بعد از اتمام دوران آموزشی توی یک یگان هم افتادیم و خیلی از روزهای خدمت رو با هم سپری کردیم.
من پاسبخش پاس 1 هستم و باید نگهبانان رو در پاس خودم ببرم سر پست و مثلا هر 40 دقیقه ای بهشون یه سری بزنم.اون روز من فلش کارت های 504 واژه کاملا ضروری انگلیسی رو از توی ساکم در آوردم و شروع کردم به خوندنشون.اگه اهل مطالعه هستید یه کتاب خیلی سبک مثل رمان یا فلش کارت با خودتون ببرید.البته خیلی هم وقت واسه خوندن ندارید ولی اگه اهل مطالعه باشید ، بعضی وقت ها خوندن چند خط کتاب حالتون رو بهتر می کنه.
ما گردان 4 و گروهان 3 بودیم که به صورت اختصاری بهمون می گفتن 43...!گروهان ما شامل دو آسایشگاه بود که درشون با فاصله ی حدود 6 قدم از همدیگه و روبروی هم باز میشد.هر آسایشگاه تقریبا از 35 تخت دو نفره تشکیل شده بود.هفته ی اول سربازی تموم شد.جالبه که بدونید به هفته اول "دوره کما" میگن.واقعا هم که اسم برازنده ای هست.دوره کما واقعا وحشتناکه چون مربی ها سعی می کنن تا میتونن بداخلاق باشن تا از شما زهرچشم بگیرن و شما کاملا توی این یک هفته گیج و منگ هستید.
شب نگهبان هام رو فرستادم سر پست.6 تا نگهبان داشتم که اکثرشون بچه های خوبی بودن.پادگان 05 پر از سگ های چاق و وحشیه که شب ها وحشی تر هم میشند.شب که تنها داشتم به نگهبان انبار فرسوده که از گروهان دور بود سر میزدم سگ ها دنبالم کردن و کلی سگ از دور و نزدیک داشتند میومدن به سمتم.می دونستم که اگه فرار کنم اوضاع بدتر میشه.داشتم از ترس میمردم و به راه خودم ادامه می دادم که متوجه شدم همشون با فاصله دو متری از من وایسادند و در حالی که به شدت دارند پارس می کنند ولی نزدیک تر نمیان!به خیر گذشت.باقی اون شب نگران بودم که فردا شنبه اس و اول هفته و من هم که نخوابیدم و احتمالا برای فردا سرحال نیستم.
وقتی پاسم تموم شد و لوحه نگهبانی رو نگاه کردم دیدم که پاسبخش بعدی همون رفیقم محمود هس.خلاصه محمود رو بیدار کردم و گفتم سریع نگهبان هات رو بیدار کن که من باید برم بخوابم.و اینگونه بود که هفته ی اول سربازی به پایان رسید و وارد هفته دوم شدیم.



Sa Saj
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز یه فیلم قدیمی دیگه به نام "زنی به نام شراب" دیدم که فیلم قشنگی بود.کارگردان و نویسنده فیلم آقای امیر شروان بود.جالب بود که با وجود اینکه از دو فیلم قبلی که دیده بودم قدیمی تر بود اما سیاه و سفید نبود و کیفیت مطلوبی داشت.آقای بهروز وثوقی که دیگه همه میشناسنش در این فیلم بازی می کرد.


خانم فریبا خاتمی در نقش شراب بازی می کرد.توی ویکی پدیا نوشته بعد از اتمام تحصیلات متوسطه در سن 19 سالگی به علت عدم پایبندی به مرسومات جامعه از خونه طرد میشه و با بازی در فیلم های تبلیغاتی فعالیت های هنری رو آغاز می کنه.جالبه که ما همه دوره ها سر مسائل اجتماعی و مذهبی درگیری داشتیم!همیشه دوگانگی و تضاد بین عقاید زیاد بوده و حالا بعد از گذشت این همه سال هنوز این مشکلات خیلی زیاده.ظاهرا کشور ما نمیدونه به سمت غرب بره یا شرق ولی اگه سبک آهنگ ها و فیلم های سینمایی رو دقت کنید ، میبینید که سبک و شیوه ای خاص داشتن و بیشتر با زندگی اجتماعی مردم در ارتباط بودن و نمیشه گفت در هنر صرفا از غرب تقلید کردیم چون شواهد همچین چیزی رو نشون نمیده!به هر حال بعد از انقلاب محدودیت هایی ایجاد شده که اساتید هنر بهتر می دونند که این محدودیت ها به نفع هنر در ایران بوده یا خیر...

آقای حبیب الله بلور هم در این فیلم نقش آفرینی کردن.ایشون از قهرمانان کشتی و مربی های پیش کسوت این مرز و بوم هستند.

اگه این فیلم رو دیدید نظرتون رو برام کامنت کنید.مرسی...


Sa Saj
۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
پنجشنبه بود و پنجمین روز خدمت!طبق روال صبح زود بیدار شدیم.یه کمی الافی و بعدش رفتیم که دستشویی تمیز کنیم.یه خورده تمیز کردیم و زدیم به چاک که البته خیلی بعدش بهمون گیر دادند که باید درست تمیز کنید.ما هم که چاره ای نداشتیم گفتیم چشم ولی هممون توی دلمون گفتیم : عمرا ما تمیز کنیم!صبحونه عدسی بود.فکر کنم عدس زیاد دارن چون توی همه غذاها عدس زیاد میریزن.رفتیم واسه صبحگاه گروهان.دوباره بشین پاشو و از جلو نظام و عقب گرد و از این چیزها.دستورات نظامی سخت نیست فقط باید یه کم دقت کرد.بعد بهمون گفتن خیلی سریع برید توی آسایشگاه و وسایلتون رو بیارید بیرون.بدجوری هم عجله داشتن.وسایلمون رو گشتن و بعد گفتن حالا به صورت تقسیم بندی دسته و گروه بیاید داخل آسایشگاه!من هم که سرگروه دسته یک و گروه یکم بودم اولین نفر صف بودم.بهمون گفتن از الان هر کس روی تختی که بهش میدیم می خوابه در غیر این صورت و در صورت جابه جایی جریمه و تنبیه خواهید شد.من شدم اولین تخت و با توافق با علی که به نسبت من وزن بیشتری داشت تصمیم گرفتیم من بالا بخوابم و اون پایین.همه ی تخت ها دونفره بودن و یک نفره کردن تخت ها ممنوع بود.علی بچه بندرعباس یا دقیق تر بگم میناب بود و ظاهرا بچه خوبی میومد.بعدا در مورد خصوصیات اخلاقیش خواهم نوشت ولی تا همین حد بگم که همیشه عینک میزد.ظاهرا چشم هاش مشکل خاصی داشت.
تخت بغلیم هم فرشاد و هادی بودن.فرشاد که هم استانیم بود که دوست داشت بیشتر بخوابه و هادی هم بچه شیراز بود که به نظر بچه باکلاس و مایه داری میومد و اون هم عاشق خوابیدن بود.توی تقسیم بندی های اون روز دو تا دوست بوشهری دیگم افتادن آسایشگاه بغلی.کلا گروهان ما شامل دو آسایشگاه بود که بهشون میگفتن آسایشگاه بالایی و آسایشگاه پایینی.ما متاسفانه آسایشگاه پایینی بودیم که شلوغ تر و شیطون تر بود.همون موقع تقسیم تختها ، وسایلمون رو ریختیم روی تختمون و به من و چند نفر دیگه گفتن بیاید باهاتون کار داریم.هر وقت یهو چند تا سرباز به صورت کاملا رندوم انتخاب شدند و باهاتون کار داشتند باید همون موقع متوجه بشید که شما برای حمالی انتخاب شدید یعنی یه جورایی گاوتون زاییده!
ما رو بردن مسجد پادگان.آخوندها و فرماندهان اون جا جمع شده بودند که دعای آشورا بخونند و ما هم برای کارهای تدارکاتی مثل تقسیم عدسی و پهن کردن و جمع کردن سفره و ... رو انجام دادیم.جاتون خالی خودمون هم عدسی زدیم که ایندفعه برخلاف دفعه های قبل خیلی چسبید.در آخر مسجد رو کاملا تمیز کردیم و راه افتادیم که برگردیم.خدا رو شکر حمالی خیلی سختی نبود.داشتیم به گروهان خودمون نزدیک میشدیم  که از ستاد گردان صدامون کردند.گفتند چرا ظرف ها رو نشستید؟ما گفتیم کدوم ظرف ها؟گفتند اینا رو!خلاصه به هر کس 20 ظرف دادن که بشوره.ظرف ها از همونایی بود که یه سینی رو پرس کردن.یکی دو تا از ظرف ها رو شستیم که یهو آب قطع شد.همون موقع داشتیم میدیدیم که بچه های گروهان هم دارن بدتر از ما حمالی می کنن و تخت ها رو جابه جا می کنن و یه چیزایی رو میشورن.من با همون آب کمی که از لوله میومد همه ظرف هام رو شستم ولی چیزی اعلام نکردم چون نمی خواستم برم آسایشگاه.خلاصه مجبور شدیم بریم کنار تانکر گروهان های دیگه که ظرف هامون رو بشوریم.من هم الکی باهاشون میرفتم چون نمی خواستم توی حمالی های آسایشگاه هم شرکت کنم.البته به یکی از بچه ها کمک کردم که زودتر ظرف هاش رو بشوره.خلاصه ماموریت انجام شد و ظرف ها رو برگردوندیم ستاد.
ناگهان اعلام کردن که سربازان همه گروهان های گردان چهار جمع بشن.فرمانده گردان آدم هیکلی و شوخ طبع ولی خیلی با ابهت و ترسناک بود.خلاصه سرگرد کلللللللللللی برامون حرف زد و ما هم کللللللللللی زیر آفتاب سوختیم.بعد از سخنرانی های جناب سرگرد می خواستیم برگردیم آسایشگاه که دوباره استواری که مسئول اسلحه خونه بود به صفمون کرد و یه نیم ساعتی در مورد آسایشگاه باهامون صحبت کرد و حسسسسسسسسابی خستمون کرد.ظهر برنج و قیمه با عدس فراوان داشتیم که البته من نخوردم و گفتم فقط یه تیکه نون بهم بده.وقتی عصبانی و افسرده و خسته هستم کلا گشنگی رو احساس نمی کنم.پنجشنبه ها خدمت تا ساعت 12 هست و اگه از آسمون شهاب سنگ نیاد وقت استراحت هم بیشتره.اون روز هم به خوبی و خوشی گذشت و من کمدم رو کاملا مرتب کردم و بقیه روز هم بیکار بودیم.

Sa Saj
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من معمولا فیلم و سریال زیاد میبینم.البته از وقتی لباس سربازی رو به تن کردم نتونستم درست و حسابی فیلم ببینم.جالبه که من اینقدر فیلم های آمریکایی و ایرانی میبینم ولی تا حالا به فیلم هایی که تولید قبل از انقلاب بودند دقت نکرده بودم.با دیدن چند تا پیج اینستاگرام که عکس ها و قسمتی از فیلم های اون دوره رو به اشتراک گذاشته بود ، تصمیم گرفتم یه نگاهی به این دنیای فراموش شده بندازم.با دیدن دو تا فیلم معمولی (کاملا شانسی انتخاب کردم و توصیه کس خاصی نبود) از اون دوره که به طبع با کیفیت پایین و سیاه و سفید بودند فهمیدم که دنیای اون فیلم ها ، دنیای جالبیه.بعد از خدمت حتما باید فیلم های بیشتری از اون دوره ببینم.و اما فیلم هایی که من دیدم :


1) فیلم "یکی خوش صدا ، یکی خوش دست" به کارگردانی رضا صفایی

نمی دونم چرا این فیلم منو یاد فیلم شعله(همون فیلم هندی معروف) انداخت.

نعمت اله آغاسی آزموده هم توی فیلم بازی می کرد که نمی دونم همون آغاسی خواننده معروفه یا نه!


2) فیلم "اکبر دیلماج" به کارگردانی خسروپرویزی و با بازی رضا ارحام صدر در نقش اکبر و بازی شورانگیز طباطبایی در نقش کاترین.

جالبه که توی ویکی پدیا نوشته آقای رضا ارحام صدر بنیانگذار مکتب کمدی انتقادی در تئاتر ایران بوده!!!

خانم شورانگیز طباطبایی هم که از بس زیبا بازی کردند و لهجه ی بسیار زیباشون در ادای کلمات فارسی در مجموع گل کاشتن و من که نمیشناختمشون اصلا متوجه نشدم که ایشون یه خانم ایرانی هستن.استایل بدنشون هم به خارجی ها میخورد. 

لطفا اگه فیلم خوبی توی ذهنتون هست معرفی کنید(نظر بدید و اسم فیلم ها رو بنویسید.مرسی)

Sa Saj
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

این روزها فقط دعا می کنم خدمتم زودتر تموم بشه.نمی دونم تو این اوضاع بیکاری بعدش چی کار باید بکنم.احتمال ۹۹٪ شغل مناسبی پیدا نخواهم کرد و باید توی یه مغازه ای چیزی کار کنم.شاید هم خدا کمک کرد و تونستم شغل مناسبی پیدا کنم.چقدر زندگی زود میگذره.وقتی به روزهایی از خدمتم که گذشته فکر میکنم میبینم واقعا زندگی زود میگذره اما نمی دونم چرا این روزهای خدمت لعنتی تموم نمیشن!تمام ناراحتیم این روزها واسه اینه که چند روز دیگه باید برگردم به جهنم!به قول بچه ها واقعا دیگه نمی کشم.

ایشالله بعد از خدمت باید خیلی چیزها رو تغییر بدم و یه آدم کاملا منظم و دقیق بشم.کار دولتی هم پیدا نشد اصلا اشکال نداره.یه حرفه ای چیزی یاد میگیرم و مشغول به کار میشم.رفتارم نسبت به دنیا عوض میشه و سعی می کنم پیشرفت کنم.حالا بذار این خدمت لعنتی تموم بشه بعدش درست و حسابی میشینم برنامه میریزم.فقط جون مادرت زودتر تموم شو...

Sa Saj
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

روز شلوغی بود.بیشتر از همیشه به خط بودیم جوری که حتی فرصت زیادی برای خوردن ناهار هم بهمون ندادند.ناهار هم خیلی بدمزه بود.مرغ بود ولی در اصل آشغال مرغ بود.بعد از ناهار خیلی سریع دوباره به خط شدیم و قرار بود به دسته ها و گروه های کوچکی تقسیم بشیم.من به طرز ناشیانه ای شدم سرگروه که البته اشتباه کردم چون مسئولیت توی سربازی اصلا خوب نیست.اتفاقی بود که افتاده بود.خلاصه من شدم دسته یک گروه یک!بچه های گروه ما اکثرا بچه های خوبی بودن.یکی از بچه های بوشهر که اسمش فرشاد بود هم افتاد تو گروه من.اساس تقسیم بندی ها اینه که بچه های همشهری رو از هم جدا کنن و یه جورایی همه قاطی پاتی بشن.اون روز تخت هامون رو جابه جا نکردن ولی برنامه این بود که همه به صورت کاملا شانسی و به ترتیب دسته و گروه تخت بگیرن که بهمون گفتن این کار رو فردا انجام میدن.یه اتفاق بدی که اون روز افتاد این بود که گروه 9 نفره ی ما رو برای مدتی مسئول تمیز کردن سرویس های بهداشتی کردن که البته ما زیاد هم تمیز نمی کردیم.من هم که سرگروه بودم قانونا نباید دست به سیاه و سفید میزدم ولی من همچین آدمی نبودم متاسفانه.شام هم یه کتلت مسخره بهمون دادند.لعنت به خدمت!!!


Sa Saj
۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر