riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

دیگه خدمت سربازیم داره تموم میشه و مرتب یاد روزهای گذشته میفتم.یاد روزهای اعزام ، تقسیم ، نگهبانی ، بازدید ، رژه و ...!... و مسئله دیگه ای که این روزها خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور از دنیای نظامی به دنیای واقعی و زندگی شخصی خودم برگردم؟!

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


امروز هم مثل روزهای قبل همش به خط بودیم.قوانین جدیدی از جمله آنکادر رو بهمون یاد دادند.درباره امتیازی که بهش شرایط داری میگفتن برامون صحبت کردن.ظاهرا در تقسیمات یگانی که در پایان دوره آموزشی صورت میگیره ، شرایطی از قبیل پدر نظامی ، تأهل ، تک پسری و ... امتیاز محسوب میشه و باعث میشه در شهر نزدیکتری به محل سکونت خدمت کنید.من هم تک پسر بودم و به بابا اینا زنگ زدم که مدارک مورد نیاز رو با پست برام بفرستن.کار دیگه ای که امروز به شدت روش تأکید داشتند یادگیری دستورات نظامی مثل به راست راست ، به چپ چپ ، از جلو نظام و از این چرت و پرت ها بود.یکی از چیزایی که اون روز خیلی اذیتم کرد ، نشستن به روش نظامی بود که زانوی آدم رو نابود میکرد.

امروز نحوه ی معرفی رو هم بهمون یاد دادند.یکی از مربی ها بهمون گفت کی بلده خودشو معرفی کنه؟یکی از خودشیرین ها گفت من بلدم.ولی اینجوری خودشو معرفی کرد:

من ، سرباز ، محمد فلان ، زینت هستم !!!!!!!

آقا چشمتون روز بد نبینه ، کل پادگان از خنده ترکید!

و اما شیوه معرفی صحیح : (باید کاملا صاف و به صورت خبردار وایسید و فریاد بزنید)

بسم الله الرحمن الرحیم.سرباز زینت کشور و مایه افتخار ملت است.من لیسانس آموزشی سعید فلانی ، جمعی گروهان سوم گردان ۰۵۴ ظفر از مرکز آموزشی ۰۵ امیرشهید علیرضا اشرف گنجویی کرمان هستم.جناااااااب( یا سرکااااار یا امیییییر یا هر چی درجه طرف مقابل بود...)

اون روز با اینکه خیلی سعی کردن اذیتمون کنن اما روحیه من خیلی خوب بود.شب به مامان اینا زنگ زدم و سعی کردم به اون ها هم حس خوبی بدم.این سه روز خیلی خر تو خر بود و هنوز کلاس های آموزشی درست و حسابی تشکیل نشده.راستی اون شب بازی پرسپولیس با یه تیم عربی هم بود که بچه ها با هزار دردسر تلویزیون رو درست کردن و بازی رو نگاه کردن.نتیجه هم ۱-۱ شد.


Sa Saj
۱۳ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

تازه داشتیم گرم میشدیم که بیدارمون کردن.البته من اصلا نخوابیده بودم ولی بقیه یه چرتی زدن.من هم کمی از لحاظ روحی آروم گرفتم.گفتن بیاید صبحونه بگیرید ولی هنوز به ما هیچ ظرفی نداده بودند.فکر کنم صبحونه لوبیا بود.خوشبختانه من فکر اینجاش رو کرده بودم و چندین ظرف یک بار مصرف با خودم برده بودم که بین بچه ها تقسیم کردم و به هر دو نفر یه ظرف رسید.نون 05 خیلی بی کیفیته و یه جورایی فقط از روی اجبار خوردیم.ساعت 7 بود و هنوز هوا خیلی سرد بود که دوباره ما رو به خط کردن.اصلا نمی دونستیم قراره باهامون چی کار کنن.تمام بچه هایی که از استان های مختلف اومده بودند رو یک جا جمع کردند و همینجوری تا نیمه های ظهر به خط بودیم.توی این مدت شماره حساب های بانک سپه برای واریز حقوق و همچنین برگ اعزام و یه سری مدارک این چنینی که درست یادم نیست رو ازمون گرفتن.کار مهمی که اون روز انجام دادیم تقسیمات گردانی و گروهانی بود.من و چهار تا از بچه های گل بوشهری افتادیم گردان چهار و گروهان سه که میگفتن گردان بدی نیست.محمود هم یکی از اون بوشهری ها بود و من و محمود خوشحال بودیم از اینکه یه جا افتادیم.بعد از تقسیم شدن هر گردان به محل استقرار خودش رفت و اونجا باز هم به خط شدیم و برامون کلی از قوانین و رعایت نظم و بهداشت و ادب و این چیزا گفتن.بعد ما رو دقیق تفتیش کردن و شروع کردن به دادن استحقاقی هامون که شامل لباس نظامی ، جوراب ، پوتین و یه سری لوازم دیگه اس.کل استحقاقی هامون رو اون روز ندادن.مثلا لوازم بهداشتی مثل صابون و مسواک رو چند روز بعد دادن.موقع تقسیم لباس باید دقت کنید که سریع لباستون رو بپوشید و اگه اندازتون نبود با هم دیگه عوض کنید وگرنه تا آخرش باید با همون سر کنید.لباس ها و پلیور های نظامی جنس خیلی بدی دارن و پوست رو اذیت می کنن ولی پوست خیلی زود عادت می کنه.پتو رو هم موقع استفاده باید مواظب باشید چون یه پرزهایی داره که اگه رفت توی چشم امکان عفونت داره.یادمه من همون روز موقع تقسیم یه سری چیزام رو گم کردم.خلاصه اینکه تا شب الکی به خط میشدیم و آمار میگرفتن و آخر شب هم با فحش و حرف های زننده ی مربی ها خوابیدیم.اون شب قبل از خواب کارت تلفن گیرم اومد و به خونه زنگ زدم.بدجور دلم گرفته بود.زیر پتو چند تا اشک ریختم و خوابیدم اما بعدش خیلی سبک شدم.


Sa Saj
۱۲ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

ماشین بعد از یک ساعت تعمیر شد.اعصاب همه به هم ریخته بود.دعا می کردیم هر چه زودتر برسیم.سیرجان که رسیدیم بچه های نیرو دریایی سیرجان رو پیاده کردیم.چون شب بود نتونستیم درست و حسابی در پادگانشون رو ببینیم ولی در کل ظاهر وحشتناکی نداشت.همگی به مرز یخ زدن رسیده بودیم.

۵ کیلومتری کرمان بودیم که من یه دریچه پیدا کردم که باد گرم ازش بیرون میومد.اصلا صداش رو در نیاوردم و همونجا جا خوش کردم.یه کمی یخ هام آب شد.فکر کنم اگه بچه های دیگه از این موضوع خبردار میشدن یه دعوا و درگیری حسابی در حد جنگ جهانی رخ میداد!

ساعت حدود ۳ شب بود که رسیدیم کرمان.تنها کسایی که توی خیابون بودن رفتگرهای شهرداری بودن و راننده که مسیر پادگان رو بلد نبود با پرس و جو از همین رفتگرها بالاخره پادگان رو پیدا کرد.زیر لب خدا رو شکر کردیم که رسیدیم.همون در دژبانی فهمیدیم اینجا خونه خاله نیست!هر چی فحش و بد و بیراه بود دژبان ها بهمون دادند.وسایل ممنوعه رو تحویل دادیم.دیگه از اون به بعد گوشی نداشتیم.هوا سرد بود و خیلی دقیق وسایلمون رو نگشتند.بد موقع هم رسیده بودیم و خیلی بد اخلاق بودن.ظاهرا خیلی خوابشون میومد.دنبال یکی از دژبان ها که به نسبت بچه خوبی بود راه افتادیم و ساک به دست حرکت می کردیم.بعد از بررسی ساختمون ها بالاخره یه جای خوب بهمون دادند که بخوابیم.بدون پتو و ملحفه!البته داخل سالن به اندازه کافی گرم بود.ساعت حدود ۴ بود که همه روی تخت بودیم.اکثر بچه ها خوابیدند.محمود هم مثه خرس خوابید و من واقعا حرصم گرفته بود.خیلی خونسرد بود.خوش به حالش!

من اصلا نتونستم بخوابم!!!!ساعت ۵ بیدارمون کردن...!...ادامه در روز دوم سربازی...

لطفا اگه کسی نوشته هام رو خونده در صورت تمایل کامنت بذاره.خوش حال میشم.مرسی...


03- Reach to padegan

Sa Saj
۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز داشتم همین جوری وب گردی می کردم و تو سایت های مختلف می چرخیدم.قیمت گوشی های مختلف اپل و بلک بری و ... ، قیمت لپ تاپ ، قیمت مسواک برقی!!! ، قیمت کوله پشتی و ... رو به صورت کاملا الکی !!! بررسی میکردم.هدفم بیشتر این بود که بدونم زندگی لاکچری چقدر خرج داره :)

بعد همین طوری یه چرخی توی یوتیوب زدم.چیزای مختلفی دیدم.مصاحبه های مختلفی رو نگاه کردم.بحث های جالبی بود.در مورد مهاجرت ، ازدواج ، نیاز جنسی در ایران ، مد و فشن و شلوار پاره ، ازدواج موقت و ... مصاحبه های جالبی با مردم شده بود.دوست دارم غیر از مسئله سربازی ، در مورد این مسائل هم یه چیزایی بنویسم.من فعال اجتماعی نیستم و اطلاعات زیادی هم در این زمینه ندارم ولی داشتن اطلاعات پایه از مشکلات جامعه ضروری به نظر میرسه...


Sa Saj
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

راستش رو بخواید هیچ وقت باورم نمیشد که یه روز نوبت من هم میشه که باید برم خدمت سربازی!!!من که پسر یکی یه دونه بابام بودم دلم می خواست صبح تا شب بشینم پای لپ تاپم و بازی کنم ، فیلم ببینم و فوتبال تماشا کنم و ... بخوابم.اون شب دیگه باورم شده بود که این زندگی قراره تموم بشه!...

ساعت رو روی 5:15 تنظیم کردم و با اینکه دیروقت خوابیده بودم ، به موقع بیدار شدم.شاید هم از استرس کلا خوابم نبرده بود.یه صبحونه الکی و مضخرف خوردم و با خداحافظی از مادر و خواهرم و همچنین عمه مرضیه که شب قبلش از شیراز اومده بود خونمون و سه بار رد شدن از زیر قرآنی که مادرم بالای سرم گرفته بود از در حیاط بیرون رفتم ، سوار ماشین شدم و همین طور که در رو میبستم برای کسایی که قرار بود زمان زیادی نبینمشون دست تکون دادم و با همه چیز خداحافظی کردم.توی راه ساکت بودم.بابا هم چیز خاصی نمیگفت.تنها صحبت هایی که بین ما رد و بدل شد در مورد دستگاه GPS بود که به تازگی روی ماشین نصب کرده بودیم.باید میرفتیم بوشهر.شهر ما حدود 45 دقیقه با بوشهر فاصله داشت.

ساعت 7 صبح بود که به بوشهر رسیدیم.جالب بود که پشت در نظام وظیفه حدود 140 نفر ایستاده بودن که اکثرشون (درست مثل خودم) کچل بودن و منتظر بودن که در برزخ باز بشه.اون روز هوا به طرز خیلی عجیبی سرد بود.من اصلا از ماشین پیاده نشدم و از داخل ماشین به بچه ها نگاه می کردم.جز یه نفر که از بچه های دانشگاهمون بود دیگه کسی رو نمیشناختم.

یه دو ساعتی توی همون وضع بودیم که دیدم در باز شد و کم کم همه بچه ها رفتن داخل.اونجا بر اساس یگان آموزشی که افتاده بودیم به خط شدیم.عده ای امریه سازمان های دولتی داشتند و عده ای نیرو انتظامی جهرم و اراک افتاده بودن اما بیشتر بچه ها یا نیرودریایی سیرجان افتاده بودن یا نیرو زمینی 05 کرمان!من هم از بچه های 05کرمان بودم.همه استرس داشتیم ولی جو شاد و باحالی بین بچه ها حاکم بود و همه در حال شوخی و مسخره بازی بودن.من توی همون صف بود که با محمود آشنا شدم.محمود اولین دوست خدمتیم بود.پسر خیلی خوب و خوش شانسی بود و بعد ها فهمیدم اصلیتی آبادانی داره و در زمان جنگ به بوشهر مهاجرت کردن.محمود سابقه کاری هم داشت و حدود دو سال به عنوان مهندس ایمنی (HSE) در اداره بندر بوشهر کار می کرد.بگذریم...

وارد اتوبوس شدیم.بابام که نمی دونستم رفته یا نه حدود یک دقیقه بعد از من وارد اتوبوس شد ، بغلم کرد و خداحافظی گرمی با من کرد و به محمود گفت مواظبش باش!محمود هم لبخندی زد و گفت چشم خیالت راحت...!اتوبوسمون خیلی داغون بود و فقط به امید اینکه بهمون گفته بودن شیراز اتوبوسمون عوض میشه شرایط رو تحمل میکردیم.بچه های اتوبوس تشکیل شده بودن از حدود 40 نفر برای 05کرمان ، 4 نفر برای سیرجان و 4 نفر هم برای نیروانتظامی جهرم .چون اتوبوس جهرم و سیرجان پر شده بود ، به اجبار اومده بودن توی اتوبوس ما

توی اتوبوس همه سعی می کردن هم دیگه رو بترسونن و مخصوصا بچه های 05 سعی می کردن زبون بسته های نیروانتظامی جهرم رو بترسونن.البته من شنیده بودم که پادگان جهرم واقعا جای بدیه اما خوب هیچ پادگانی ترسناکتر از 05کرمان در بین عموم نیست.بعد ها فهمیدم به این کار میگن "جنگ روانی" یا "جنگ اعصاب" !!!بچه های صندلی های آخر اتوبوس خیلی شوخ و شیطون بودن و از شعر خوندن و شیطونی و دست زدن خسته نمیشدند.ما تقریبا وسطای اتوبوس نشسته بودیم.

همون جور که بهمون گفته بودند ، شیراز اتوبوسمون رو عوض کردیم و چشمتون روز بد نبینه ، یه اتوبوس که صد درجه از اون قبلی داغون تر بود بهمون دادند.به ناچار سوار شدیم.من و محمود باز هم کنار هم نشستیم که البته محمود تقریبا 90درصد مسیر خواب بود(خوش به حالش)!بخاری اتوبوس خراب بود و هوا تاریک و تاریک تر و همچنین سردتر میشد.واقعا هوا اون روز به طرز وحشتناکی سرد بود.همون روز اول خدمت فهمیدیم سختی یعنی چی؟!!!یکی از مشکلات بزرگی که اتوبوس داشت ، خراب بودن درب وسطی اتوبوس یا همون درب بوفه بود.درب کاملا بسته نمیشد و به اندازه یک وجب باز بود.همه فریز شده بودیم و باد سردی با شدت وارد اتوبوس میشد جوری که نای نفس کشیدن نداشتیم و فضا خیلی خیلی ساکت بود که ناگهان بوووووووووووووووووووووووووووووووووووم!!!!

من اول فکر کردم افتادیم تو دره ، بعد فکر کردم یه ماشینی چیزی رو له کردیم.همین جور اون صدای وحشتناک و تکون خوردن های ناشی از اون رو تحمل می کردیم که حدود 12 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی هممون یه سکته ناقص رو زدیم.از ترس صورت همه مثل گچ سفید شده بود و همچنین داشتیم از سرما یخ می زدیم که راننده ترمز دستی رو کشید و با خونسردی گفت نگران نباشد پنچر شدیم.فقط همگی پیاده شید که بتونیم چرخ رو تعویض کنیم.وقتی پیاده شدیم همه جا به شدت تاریک بود و هوا همین جور داشت سرد و سردتر میشد...ادامه دارد...


Sa Saj
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۴۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر
حدود سه ماه از خدمت نیمه مقدس (!!!) سربازیم مونده و من خیلی دوست دارم از این دوران پرفراز و نشیب و اتفاقات تلخ و شیرینی که برام رخ داد بنویسم.الان در دوران شیرین مرخصی هستم و حدود 10 روز دیگه دوباره برمیگردم به جهنم :)
خدایا کمکم کن این سه ماه هم به خوبی و خوشی تموم بشه ...
خدایا کمکم کن وقتی به زندگی واقعی برگشتم دوباره اشتباهات قبل خدمتم رو تکرار نکنم و قدر زندگی و آزادی رو بدونم ...
خدایا کمکم کن بتونم زندگیم رو از نو بسازم و زندگی گذشتم رو فراموش کنم ...

◄لطفا برای رعایت پیوستگی موضوعات ، مطالب رو به ترتیب و از پست اول در صفحه آخر به صفحه اول بخونید►

Sa Saj
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۵ نظر