riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

دیگه خدمت سربازیم داره تموم میشه و مرتب یاد روزهای گذشته میفتم.یاد روزهای اعزام ، تقسیم ، نگهبانی ، بازدید ، رژه و ...!... و مسئله دیگه ای که این روزها خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور از دنیای نظامی به دنیای واقعی و زندگی شخصی خودم برگردم؟!

به نظر من بدترین روزهای خدمت روزی هست که فردای اون روز باید برگردی پادگان.کلی استرس پیدا می کنی و به شدت بداخلاق میشی.همش توی دلت میگی یعنی واقعا روزی میرسه که دیگه نخوام برم به اون سگ دونی؟!

دیروز که رفتم بیرون و یه گشتی توی هوای بارونی شیراز زدم ۲ تا کتاب هم خریدم که البته قیمت خیلی مناسبی داشتند و دوتاش روی هم ۱۲ تومن هم نشد!

یکی از کتاب ها مربوط به لوله کشی گاز خانگی و صنعتیه که به هر حال مطالب فنی جالبی رو می تونم از اون استخراج کنم و کلا به درد بخور هست.شاید روزی تصمیم گرفتم دفتر لوله کشی گاز بذارم.تازه یه دوست قدیمی هم دارم که توی همین کار هست.

کتاب دیگه ای که گرفتم یه رمان هست به نام « به خاطر یک فنجان قهوه در لندن ».چند صفحشو بیشتر نخوندم ولی ظاهرا مربوط به زندگی یه خانم مهاجر ایرانی هست که در خیابون های لندن ترشی و شیرینی و از این چیزا میفروشه و رابطه و حرف زدنش با مشتری هاش که از ملیت های مختلف هستن به نظر من خیلی جالبه.

کتاب ها رو که تونستم بخونم ، بهتر و دقیق تر معرفیشون می کنم.

فعلا بای بای...


Sa Saj
۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمی خواستم به این زودی همه چیز رو لو بدم و بگم که یگان خدمتیم توی شیراز هست ولی دیگه گفتم!آره بعد از آموزشی افتادم شیراز که البته فعلا زوده واسه گفتن این حرف ها چون هنوز گفتن داستان دوران آموزشی تموم نشده.قصد دارم اگه تا تعطیلات عید زنده موندم ، گفتن خاطرات دوران آموزشی رو تکمیل کنم.بگذریم...

امسال استان فارس و همچنین استان بوشهر سال بسیار کم بارانی رو تجربه کردن.احتمالا تابستون بحران آب خواهیم داشت.اما از دیشب تا الان روی خیابون های شیراز بارون زیبایی میباره که جون تازه ای به قلب مردم شهر بخشیده.هوا خنک شده و هنوز هم بارون آخر زمستون در حال باریدنه.البته خیلی بی صدا و نم نم میزنه جوری که مردم که البته بیشتر چتر دارن به راحتی زیر دونه های قشنگ بارون قدم میزنن.

من این آخر هفته تونستم با روش تقریبا کثیفی مرخصی بگیرم که البته اگه این کار رو نمی کردم ضرر بزرگی می کردم.یه اتفاق فوق العاده بدی که برام افتاده اینه که یه سری مدارک رو دیر به پادگان دادم و احتمالا یک ماه بیشتر باید توی پادگان خدمت کنم.یعنی به جای اوایل اردیبهشت ، اول خرداد میرم برای تسویه حساب!!!خیلی ناراحتم.شنبه باید دوباره برم صحبت کنم که شاید راهکاری برام پیدا کردند.خدایا کمکم کن...

Sa Saj
۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادربزرگ من چند روز پیش به رحمت خدا رفت.من از اون آدم هایی هستم که خیلی برام سخته تظاهر به چیزی یا حسی کنم.اگه سعی به تظاهر بکنم ، اطرافیان به راحتی متوجه میشن.مادربزرگم پیر شده بود و چند سالی به علت سکته ، زمین گیر شده بود و همچنین دیابت و آلزایمر داشت.زنده بودنش فقط و فقط زجر خودش و اطرافیانش رو سبب میشد و یه جورایی از نظر من سال هاست که دیگه زنده نبود.خدا رحمتش کنه.شیرزنی بود واسه خودش.وقتی حتی فلج شده بود اما از لحاظ ذهنی سالم بود یه فامیل تقریبا بزرگ رو مدیریت میکرد.من رو به شدت دوست داشت و من چند سالی هم به علت مشکلاتی که واسه خونوادمون پیش اومد ، پیش مادربزرگم زندگی کردم.

وقتی خواستم از پادگان برای گرفتن مرخصی اجازه بگیرم ، سرگرد بهم یک روز مرخصی داد و در کل به خاطر اینکه زجه نمی زدم کسی حرفم رو باور نمی کرد.خودم هم واقعا بدم میاد که واسه گرفتن مرخصی به کسی التماس کنم.شک داشتم که بیام یا نه!با هر بدبختی بود دل رو زدم به دریا و اومدم به شهرمون.به هیچکس خبر ندادمو تنها و بی کس راهی بوشهر شدم و بعد از حدود ۴ ساعت رسیدم.اومدم خونه که البته هیچ کس خونه نبود.یه دوش گرفتم و راهی خونه بی بی خدابیامرز شدم.همه اونجا جمع شده بودن.متأسفانه من دیر رسیده بودم و اون روز عصر ، آخرین روز فاتحه بود ولی همه جمع شده بودن که تنها نباشن.

تمام بزرگان فامیل ما به رحمت خدا رفتند.حالا دیگه نه پدربزرگی هست و نه مادربزرگی... حس می کنم دیگه سال ها بعضی از اقوام رو نبینم.یکی از عموهام هم از کانادا اومد و به روز سوم مراسم رسید.خیلی این عموم رو دوست دارم.من زیاد چشم دیدن اقوام رو ندارم ولی این عموم فرق می کنه.

امشب یه شب نشینی دیگه داریم و بعدش قصد دارم حرکت کنم.شاید دختر عمم و احتمالا شوهرش هم باهام اومدن.شاید صادق ، پسر عمم هم باهام اومد.فعلا نه ساعت رفتنمو میدونم و نه دقیق میدونم هم سفرهام کیا هستن؟!!!!!

Sa Saj
۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدا رو شکر به سلامت رسیدم پادگان.جاده هم خیلی شلوغ بود و بیش از ۵ ساعت توی راه بودم.روز اول که برگشتم خیلی خیلی کُما بودم.اما بعد از اینکه دو روز گذشت حالم خیلی بهتر شد.خدا رو شکر نگهبانی هامون کمی کم تر شده و پنجشنبه ها رو هم تعطیل کردند.البته بچه ها میگفتن برای ما که معمولا آخرهفته ها نگهبانیم فرق زیادی نمیکنه ولی به نظر من خیلی فرق می کنه.فردا پنجشنبه اس و مرخصی گرفتم و فردا نمیرم پادگان.هوا هم عالیه و کمی گرم شده.البته صبح زود یه باد خیلی تند و وحشتناک شروع به وزیدن کرد و گرد و خاک زیادی بلند کرد و خسارات اندکی رو هم به پادگان زد.

روحیم امروز خیلی خوب بود و حس می کنم حداقل آخر خدمت رو نباید سخت گرفت.میگذره ...

این عکس حس و حال منه بعد از اینکه برگشتم پادگان...


Sa Saj
۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز آخرین روز مرخصیم بود.الان همه وسایلمو جمع کردم که حرکت کنم و ایشالله فردا صبح زود توی پادگان باشم.خدایا خودت این چند ماه باقیمونده رو به خیر و خوشی بگذرون.

قول میدم سر فرصت ، خیلی زود خلاصه ای از بقیه روزهای سربازی رو هم بنویسم...

خداحافظ عزیزان...


Sa Saj
۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزهای شنبه به خاطر اجرای مراسم صبحگاهی در میدان اصلی 05 کمی زودتر بیداری میزنند.توی صبحگاه شما باید سیخ به صورت خبردار وایسید.البته نباید حرف های مربی ها رو خیلی جدی گرفت و باید یه کم انگشت هاتون رو توی پوتین تکون بدید و یواشکی یه خورده تکون بخورید که خون توی بدنتون جابه جا شه.یادمه همیشه سر صبحگاه یکی دو تا غشی داشتیم.بهمون گفتن اون روز صبحگاه تعطیله و بچه ها رو بردن مسجد که براشون سخنرانی کنن اما من چون هنوز پاسبخشیم تموم نشده بود توی گروهان موندم.وقتی بچه ها برگشتن مربی ها بهمون گفتن امروز دوباره باید منطقه نظافتتون رو تمیز کنید و شانس گند ما هنوز دست شویی ها به عهده گروه ما بود.دیگه داشت حالم از سرویس های غیربهداشتی پادگان به هم میخورد.خیلی از موقع ها آب نداشت و البته همونطور که می دونید لوله کشی آب سرد و گرم هم در پادگان معنا نداره!بعدش تا ظهر باهامون دستورات نظامی و کار با اسلحه ژ3 رو یاد دادن.سخت نیست و یکی دو بار که باز و بسته کنید کاملا یاد می گیرید.هر اسلحه در دوران آموزشی متعلق به یک نفره و هر دفعه که اسلحه رو بهش میدن باید شماره اسلحش همون قبلی باشه.من باز و بسته کردن قطعات رو سریع یاد گرفتم ولی اسم قطعات یه کم سخته.خلاصه تا ظهر خودمون و اسلحه هامون توی آفتاب سوختیم.یادمه اسلحه من شماره 57 بود.
ظهر خیلی سریع ناهارمون رو خوردیم و به سمت مسجد پادگان رفتیم.اونجا رئیس بازرسی که بسیار آدم فعال و پیگیری بود در مورد خیلی چیزها از جمله حق و حقوق سرباز برامون صحبت کرد.تجربه خدمتی من اینو میگه که سرباز آموزشی اگه حق و حقوقش رو بشناسه نمی تونن خیلی اذیتش کنن اما وقتی تقسیم شدید و به یگان خدمتی خودتون رفتید اگه کسی اونجا حتی توی گوشتون هم زد و خون بالا آوردید کار خاصی نمی تونید بکنید چون اونجا همه پرسنل کادر با هم دوست و رفیق هستند.
امروز خدا رو شکر منطقه نظافت ما تغییر کرد و گروه ما مسئول نظافت آسایشگاه پایین شد.یعنی همون آسایشگاهی که خودمون توش می خوابیدیم.به هر حال بهتر از دست شویی بود ولی متاسفانه آسایشگاه پایین رو همیشه کثیف می کردن و ما هر صبح مجبور بودیم دقیق تمیز کنیم.هر صبح هم بهمون میگفتن چرا درست و حسابی تمیز نکردید!
اون شب کمی سردرد داشتم.کلاس شبانه هم برامون برگزار کردن و از بس بچه ها مزه پروندن مربی عصبانی شد ولی تنبیه خاصی برامون در نظر نگرفت.

Sa Saj
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

بهتره قبل از اعزام به سربازی درجه های نظامی رو بشناسید.یادتون باشه که شما در دوران آموزشی درجه ندارید و بعد از اتمام دوره آموزشی بر اساس دو معیار تحصیلات و شانس به شما درجه می دهند.وظیفه های لیسانس اکثرا توی ارتش گروهبانیکم میشن و تعداد محدودی هم ستوانسوم میشن!

الان چند سالیه که توی ارتش به وظیفه ها درجه استواری نمیدن!پس هر کس اونجا دیدید که درجه استواری داره بدونید که ایشون از پرسنل کادر ارتش هستن.ضمنا تحصیل کرده های وظیفه بعد از دوران آموزشی باید باند شلوار بدوزن.

Sa Saj
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
جمعه بود و قاعدتا باید بیشتر از باقی روزها استراحت می کردیم.ساعت بیداری رو از 4:30 به 5:30 تغییر دادند و کمی بیشتر خوابیدیم.بعد از صبحانه به خط شدیم.شب قبل یه ذره بارون زده بود و زمین خیس بود.لوحه نگهبانی رو خوندن و من اون شب پاسبخش بودم.من که اولین نگهبانیم بود و به امور جاری عادت نداشتم گاف دادم.من باید ساعت 9 صبح نگهبان جدید رو میبردم جای نگهبان روز قبل اما چون خوب توجیه نشده بودم و مراسم های بعدی طول کشیده بود و ساعت های تغییر پاس ها رو هم خوب بلد نبودم نگهبان رو نفرستادم و نگهبان از خدا بی خبرم هم نیومد به من چیزی بگه.خلاصه نگهبان قبلی کلی وایساده بود و ظهر شاکی برگشت و من رو برد پیش گروهبان باقری که از من شکایت کنه و حق هم داشت.اونجا یه کم معذرت خواهی کردم و از این حرف ها و خدا رو شکر باقری جریمه ای برام در نظر نگرفت.اون نگهبانی که زیاد سر پست وایساده بود اسمش اسماعیل بود و همچنین دوست صمیمی هادی بود که بعدها با هم دوست شدیم و حتی بعد از اتمام دوران آموزشی توی یک یگان هم افتادیم و خیلی از روزهای خدمت رو با هم سپری کردیم.
من پاسبخش پاس 1 هستم و باید نگهبانان رو در پاس خودم ببرم سر پست و مثلا هر 40 دقیقه ای بهشون یه سری بزنم.اون روز من فلش کارت های 504 واژه کاملا ضروری انگلیسی رو از توی ساکم در آوردم و شروع کردم به خوندنشون.اگه اهل مطالعه هستید یه کتاب خیلی سبک مثل رمان یا فلش کارت با خودتون ببرید.البته خیلی هم وقت واسه خوندن ندارید ولی اگه اهل مطالعه باشید ، بعضی وقت ها خوندن چند خط کتاب حالتون رو بهتر می کنه.
ما گردان 4 و گروهان 3 بودیم که به صورت اختصاری بهمون می گفتن 43...!گروهان ما شامل دو آسایشگاه بود که درشون با فاصله ی حدود 6 قدم از همدیگه و روبروی هم باز میشد.هر آسایشگاه تقریبا از 35 تخت دو نفره تشکیل شده بود.هفته ی اول سربازی تموم شد.جالبه که بدونید به هفته اول "دوره کما" میگن.واقعا هم که اسم برازنده ای هست.دوره کما واقعا وحشتناکه چون مربی ها سعی می کنن تا میتونن بداخلاق باشن تا از شما زهرچشم بگیرن و شما کاملا توی این یک هفته گیج و منگ هستید.
شب نگهبان هام رو فرستادم سر پست.6 تا نگهبان داشتم که اکثرشون بچه های خوبی بودن.پادگان 05 پر از سگ های چاق و وحشیه که شب ها وحشی تر هم میشند.شب که تنها داشتم به نگهبان انبار فرسوده که از گروهان دور بود سر میزدم سگ ها دنبالم کردن و کلی سگ از دور و نزدیک داشتند میومدن به سمتم.می دونستم که اگه فرار کنم اوضاع بدتر میشه.داشتم از ترس میمردم و به راه خودم ادامه می دادم که متوجه شدم همشون با فاصله دو متری از من وایسادند و در حالی که به شدت دارند پارس می کنند ولی نزدیک تر نمیان!به خیر گذشت.باقی اون شب نگران بودم که فردا شنبه اس و اول هفته و من هم که نخوابیدم و احتمالا برای فردا سرحال نیستم.
وقتی پاسم تموم شد و لوحه نگهبانی رو نگاه کردم دیدم که پاسبخش بعدی همون رفیقم محمود هس.خلاصه محمود رو بیدار کردم و گفتم سریع نگهبان هات رو بیدار کن که من باید برم بخوابم.و اینگونه بود که هفته ی اول سربازی به پایان رسید و وارد هفته دوم شدیم.



Sa Saj
۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز یه فیلم قدیمی دیگه به نام "زنی به نام شراب" دیدم که فیلم قشنگی بود.کارگردان و نویسنده فیلم آقای امیر شروان بود.جالب بود که با وجود اینکه از دو فیلم قبلی که دیده بودم قدیمی تر بود اما سیاه و سفید نبود و کیفیت مطلوبی داشت.آقای بهروز وثوقی که دیگه همه میشناسنش در این فیلم بازی می کرد.


خانم فریبا خاتمی در نقش شراب بازی می کرد.توی ویکی پدیا نوشته بعد از اتمام تحصیلات متوسطه در سن 19 سالگی به علت عدم پایبندی به مرسومات جامعه از خونه طرد میشه و با بازی در فیلم های تبلیغاتی فعالیت های هنری رو آغاز می کنه.جالبه که ما همه دوره ها سر مسائل اجتماعی و مذهبی درگیری داشتیم!همیشه دوگانگی و تضاد بین عقاید زیاد بوده و حالا بعد از گذشت این همه سال هنوز این مشکلات خیلی زیاده.ظاهرا کشور ما نمیدونه به سمت غرب بره یا شرق ولی اگه سبک آهنگ ها و فیلم های سینمایی رو دقت کنید ، میبینید که سبک و شیوه ای خاص داشتن و بیشتر با زندگی اجتماعی مردم در ارتباط بودن و نمیشه گفت در هنر صرفا از غرب تقلید کردیم چون شواهد همچین چیزی رو نشون نمیده!به هر حال بعد از انقلاب محدودیت هایی ایجاد شده که اساتید هنر بهتر می دونند که این محدودیت ها به نفع هنر در ایران بوده یا خیر...

آقای حبیب الله بلور هم در این فیلم نقش آفرینی کردن.ایشون از قهرمانان کشتی و مربی های پیش کسوت این مرز و بوم هستند.

اگه این فیلم رو دیدید نظرتون رو برام کامنت کنید.مرسی...


Sa Saj
۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
پنجشنبه بود و پنجمین روز خدمت!طبق روال صبح زود بیدار شدیم.یه کمی الافی و بعدش رفتیم که دستشویی تمیز کنیم.یه خورده تمیز کردیم و زدیم به چاک که البته خیلی بعدش بهمون گیر دادند که باید درست تمیز کنید.ما هم که چاره ای نداشتیم گفتیم چشم ولی هممون توی دلمون گفتیم : عمرا ما تمیز کنیم!صبحونه عدسی بود.فکر کنم عدس زیاد دارن چون توی همه غذاها عدس زیاد میریزن.رفتیم واسه صبحگاه گروهان.دوباره بشین پاشو و از جلو نظام و عقب گرد و از این چیزها.دستورات نظامی سخت نیست فقط باید یه کم دقت کرد.بعد بهمون گفتن خیلی سریع برید توی آسایشگاه و وسایلتون رو بیارید بیرون.بدجوری هم عجله داشتن.وسایلمون رو گشتن و بعد گفتن حالا به صورت تقسیم بندی دسته و گروه بیاید داخل آسایشگاه!من هم که سرگروه دسته یک و گروه یکم بودم اولین نفر صف بودم.بهمون گفتن از الان هر کس روی تختی که بهش میدیم می خوابه در غیر این صورت و در صورت جابه جایی جریمه و تنبیه خواهید شد.من شدم اولین تخت و با توافق با علی که به نسبت من وزن بیشتری داشت تصمیم گرفتیم من بالا بخوابم و اون پایین.همه ی تخت ها دونفره بودن و یک نفره کردن تخت ها ممنوع بود.علی بچه بندرعباس یا دقیق تر بگم میناب بود و ظاهرا بچه خوبی میومد.بعدا در مورد خصوصیات اخلاقیش خواهم نوشت ولی تا همین حد بگم که همیشه عینک میزد.ظاهرا چشم هاش مشکل خاصی داشت.
تخت بغلیم هم فرشاد و هادی بودن.فرشاد که هم استانیم بود که دوست داشت بیشتر بخوابه و هادی هم بچه شیراز بود که به نظر بچه باکلاس و مایه داری میومد و اون هم عاشق خوابیدن بود.توی تقسیم بندی های اون روز دو تا دوست بوشهری دیگم افتادن آسایشگاه بغلی.کلا گروهان ما شامل دو آسایشگاه بود که بهشون میگفتن آسایشگاه بالایی و آسایشگاه پایینی.ما متاسفانه آسایشگاه پایینی بودیم که شلوغ تر و شیطون تر بود.همون موقع تقسیم تختها ، وسایلمون رو ریختیم روی تختمون و به من و چند نفر دیگه گفتن بیاید باهاتون کار داریم.هر وقت یهو چند تا سرباز به صورت کاملا رندوم انتخاب شدند و باهاتون کار داشتند باید همون موقع متوجه بشید که شما برای حمالی انتخاب شدید یعنی یه جورایی گاوتون زاییده!
ما رو بردن مسجد پادگان.آخوندها و فرماندهان اون جا جمع شده بودند که دعای آشورا بخونند و ما هم برای کارهای تدارکاتی مثل تقسیم عدسی و پهن کردن و جمع کردن سفره و ... رو انجام دادیم.جاتون خالی خودمون هم عدسی زدیم که ایندفعه برخلاف دفعه های قبل خیلی چسبید.در آخر مسجد رو کاملا تمیز کردیم و راه افتادیم که برگردیم.خدا رو شکر حمالی خیلی سختی نبود.داشتیم به گروهان خودمون نزدیک میشدیم  که از ستاد گردان صدامون کردند.گفتند چرا ظرف ها رو نشستید؟ما گفتیم کدوم ظرف ها؟گفتند اینا رو!خلاصه به هر کس 20 ظرف دادن که بشوره.ظرف ها از همونایی بود که یه سینی رو پرس کردن.یکی دو تا از ظرف ها رو شستیم که یهو آب قطع شد.همون موقع داشتیم میدیدیم که بچه های گروهان هم دارن بدتر از ما حمالی می کنن و تخت ها رو جابه جا می کنن و یه چیزایی رو میشورن.من با همون آب کمی که از لوله میومد همه ظرف هام رو شستم ولی چیزی اعلام نکردم چون نمی خواستم برم آسایشگاه.خلاصه مجبور شدیم بریم کنار تانکر گروهان های دیگه که ظرف هامون رو بشوریم.من هم الکی باهاشون میرفتم چون نمی خواستم توی حمالی های آسایشگاه هم شرکت کنم.البته به یکی از بچه ها کمک کردم که زودتر ظرف هاش رو بشوره.خلاصه ماموریت انجام شد و ظرف ها رو برگردوندیم ستاد.
ناگهان اعلام کردن که سربازان همه گروهان های گردان چهار جمع بشن.فرمانده گردان آدم هیکلی و شوخ طبع ولی خیلی با ابهت و ترسناک بود.خلاصه سرگرد کلللللللللللی برامون حرف زد و ما هم کللللللللللی زیر آفتاب سوختیم.بعد از سخنرانی های جناب سرگرد می خواستیم برگردیم آسایشگاه که دوباره استواری که مسئول اسلحه خونه بود به صفمون کرد و یه نیم ساعتی در مورد آسایشگاه باهامون صحبت کرد و حسسسسسسسسابی خستمون کرد.ظهر برنج و قیمه با عدس فراوان داشتیم که البته من نخوردم و گفتم فقط یه تیکه نون بهم بده.وقتی عصبانی و افسرده و خسته هستم کلا گشنگی رو احساس نمی کنم.پنجشنبه ها خدمت تا ساعت 12 هست و اگه از آسمون شهاب سنگ نیاد وقت استراحت هم بیشتره.اون روز هم به خوبی و خوشی گذشت و من کمدم رو کاملا مرتب کردم و بقیه روز هم بیکار بودیم.

Sa Saj
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر