پست شصت و چهارم : روز بیست و سوم سربازی (برگرفته از دفتر خاطرات سربازی)
این روزها تمام فکر و ذکر بچه ها مرخصی عید هست.هیچ کس دقیقا نمیدونه کِی میفرستنمون خونه.امروز یه کم زیادی اذیتمون کردن.تا ساعت ۱۲ ظهر کلاس معارف جنگ بودیم.شاید بگید کلاس رفتن که سختی نداره ! ظاهر قضیه این جوری نشون میده.وقتی صبحش با سر و صدا و بد و بیراه بیدارت کنن ، صبحونتو نتونی درست بخوری ، اولین کار هر روزت بشه نظافت ، وقتی باید همیشه پوتینت واکس زده باشه ، وقتی شب قبلش نگهبان باشی باور کنید که سخت میشه.
وقتی میخوایم بریم کلاس ، مربی ها با شمارش به خطمون می کنن و اگه یکی تکون بخوره و یا دیر آماده بشه یا وضع ظاهریش درست نباشه ، مثلا دکمه لباسش کنده شده باشه و یا بند پوتینش شُل بسته شده باشه همه تنبیه میشن.شعارشون اینه : تشویق برای یک نفر ، تنبیه برای همه!!!
توی مسیرمون که کلاس میریم یا از کلاس برمیگردیم ، اغلب به صورت رژه ای میریم.جوری که صدای پامون که به زمین میخوره ، باید صدای زلزله بده.
ناهار تن ماهی بود.هر یک تن ماهی برای دو نفر هست.به نظر من اگه با برنج مخلوطش کنن و بعد تقسیم بشه بهتره.امروز همش بهمون میگفتن سرهنگ د ، فرمانده گردان ، قراره بیاد بازدید از آسایشگاه ولی همش الکی بود.کلا بازدیدها توی خدمت همش چرت و پرت هستن ولی حمالی هاش رو باید سرباز انجام بده.
ظهر رفتیم میدون اصلی ۰۵ واسه رژه ولی به معنای واقعی کلمه گند زدیم.فرمانده ها و مربی ها کلی از دستمون شاکی شدند.تا ۵ عصر اونجا رژه کار کردیم.در کل خیلی روز بدی بود.احتمالا فردا نگهبان خواهم بود.
اون شب هادی نگهبان بود و سرماخورده بود و خیلی حالش بد بود.بهش گفتم بخوابه و خودم جاش میرم سر پست.متأسفانه نگهبانِ پشت گروهان هم بود و من که به جاش رفتم سر پست هوای یخ مستقیم به سمتم میوزید.