riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

دیگه خدمت سربازیم داره تموم میشه و مرتب یاد روزهای گذشته میفتم.یاد روزهای اعزام ، تقسیم ، نگهبانی ، بازدید ، رژه و ...!... و مسئله دیگه ای که این روزها خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور از دنیای نظامی به دنیای واقعی و زندگی شخصی خودم برگردم؟!

راستش رو بخواید هیچ وقت باورم نمیشد که یه روز نوبت من هم میشه که باید برم خدمت سربازی!!!من که پسر یکی یه دونه بابام بودم دلم می خواست صبح تا شب بشینم پای لپ تاپم و بازی کنم ، فیلم ببینم و فوتبال تماشا کنم و ... بخوابم.اون شب دیگه باورم شده بود که این زندگی قراره تموم بشه!...

ساعت رو روی 5:15 تنظیم کردم و با اینکه دیروقت خوابیده بودم ، به موقع بیدار شدم.شاید هم از استرس کلا خوابم نبرده بود.یه صبحونه الکی و مضخرف خوردم و با خداحافظی از مادر و خواهرم و همچنین عمه مرضیه که شب قبلش از شیراز اومده بود خونمون و سه بار رد شدن از زیر قرآنی که مادرم بالای سرم گرفته بود از در حیاط بیرون رفتم ، سوار ماشین شدم و همین طور که در رو میبستم برای کسایی که قرار بود زمان زیادی نبینمشون دست تکون دادم و با همه چیز خداحافظی کردم.توی راه ساکت بودم.بابا هم چیز خاصی نمیگفت.تنها صحبت هایی که بین ما رد و بدل شد در مورد دستگاه GPS بود که به تازگی روی ماشین نصب کرده بودیم.باید میرفتیم بوشهر.شهر ما حدود 45 دقیقه با بوشهر فاصله داشت.

ساعت 7 صبح بود که به بوشهر رسیدیم.جالب بود که پشت در نظام وظیفه حدود 140 نفر ایستاده بودن که اکثرشون (درست مثل خودم) کچل بودن و منتظر بودن که در برزخ باز بشه.اون روز هوا به طرز خیلی عجیبی سرد بود.من اصلا از ماشین پیاده نشدم و از داخل ماشین به بچه ها نگاه می کردم.جز یه نفر که از بچه های دانشگاهمون بود دیگه کسی رو نمیشناختم.

یه دو ساعتی توی همون وضع بودیم که دیدم در باز شد و کم کم همه بچه ها رفتن داخل.اونجا بر اساس یگان آموزشی که افتاده بودیم به خط شدیم.عده ای امریه سازمان های دولتی داشتند و عده ای نیرو انتظامی جهرم و اراک افتاده بودن اما بیشتر بچه ها یا نیرودریایی سیرجان افتاده بودن یا نیرو زمینی 05 کرمان!من هم از بچه های 05کرمان بودم.همه استرس داشتیم ولی جو شاد و باحالی بین بچه ها حاکم بود و همه در حال شوخی و مسخره بازی بودن.من توی همون صف بود که با محمود آشنا شدم.محمود اولین دوست خدمتیم بود.پسر خیلی خوب و خوش شانسی بود و بعد ها فهمیدم اصلیتی آبادانی داره و در زمان جنگ به بوشهر مهاجرت کردن.محمود سابقه کاری هم داشت و حدود دو سال به عنوان مهندس ایمنی (HSE) در اداره بندر بوشهر کار می کرد.بگذریم...

وارد اتوبوس شدیم.بابام که نمی دونستم رفته یا نه حدود یک دقیقه بعد از من وارد اتوبوس شد ، بغلم کرد و خداحافظی گرمی با من کرد و به محمود گفت مواظبش باش!محمود هم لبخندی زد و گفت چشم خیالت راحت...!اتوبوسمون خیلی داغون بود و فقط به امید اینکه بهمون گفته بودن شیراز اتوبوسمون عوض میشه شرایط رو تحمل میکردیم.بچه های اتوبوس تشکیل شده بودن از حدود 40 نفر برای 05کرمان ، 4 نفر برای سیرجان و 4 نفر هم برای نیروانتظامی جهرم .چون اتوبوس جهرم و سیرجان پر شده بود ، به اجبار اومده بودن توی اتوبوس ما

توی اتوبوس همه سعی می کردن هم دیگه رو بترسونن و مخصوصا بچه های 05 سعی می کردن زبون بسته های نیروانتظامی جهرم رو بترسونن.البته من شنیده بودم که پادگان جهرم واقعا جای بدیه اما خوب هیچ پادگانی ترسناکتر از 05کرمان در بین عموم نیست.بعد ها فهمیدم به این کار میگن "جنگ روانی" یا "جنگ اعصاب" !!!بچه های صندلی های آخر اتوبوس خیلی شوخ و شیطون بودن و از شعر خوندن و شیطونی و دست زدن خسته نمیشدند.ما تقریبا وسطای اتوبوس نشسته بودیم.

همون جور که بهمون گفته بودند ، شیراز اتوبوسمون رو عوض کردیم و چشمتون روز بد نبینه ، یه اتوبوس که صد درجه از اون قبلی داغون تر بود بهمون دادند.به ناچار سوار شدیم.من و محمود باز هم کنار هم نشستیم که البته محمود تقریبا 90درصد مسیر خواب بود(خوش به حالش)!بخاری اتوبوس خراب بود و هوا تاریک و تاریک تر و همچنین سردتر میشد.واقعا هوا اون روز به طرز وحشتناکی سرد بود.همون روز اول خدمت فهمیدیم سختی یعنی چی؟!!!یکی از مشکلات بزرگی که اتوبوس داشت ، خراب بودن درب وسطی اتوبوس یا همون درب بوفه بود.درب کاملا بسته نمیشد و به اندازه یک وجب باز بود.همه فریز شده بودیم و باد سردی با شدت وارد اتوبوس میشد جوری که نای نفس کشیدن نداشتیم و فضا خیلی خیلی ساکت بود که ناگهان بوووووووووووووووووووووووووووووووووووم!!!!

من اول فکر کردم افتادیم تو دره ، بعد فکر کردم یه ماشینی چیزی رو له کردیم.همین جور اون صدای وحشتناک و تکون خوردن های ناشی از اون رو تحمل می کردیم که حدود 12 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی هممون یه سکته ناقص رو زدیم.از ترس صورت همه مثل گچ سفید شده بود و همچنین داشتیم از سرما یخ می زدیم که راننده ترمز دستی رو کشید و با خونسردی گفت نگران نباشد پنچر شدیم.فقط همگی پیاده شید که بتونیم چرخ رو تعویض کنیم.وقتی پیاده شدیم همه جا به شدت تاریک بود و هوا همین جور داشت سرد و سردتر میشد...ادامه دارد...


۹۶/۱۱/۰۸ موافقین ۳ مخالفین ۰
Sa Saj

نظرات  (۲)

۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۳ گلشیفته را
چه خوب مینویسی.
فکنم تنها شانس دخترا همین سربازی نرفته!
پاسخ:
خوبی از خودتونه...خدا رو شکر یه دختر دیدیم که در جوابِ شرحِ سختی های خدمت ، جمله ی « کاش ما دخترا هم میرفتیم خدمت» رو تحویلمون نداد :)
۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۴ صبا بهمانی
ای بابا :(...فکر میکردم تو سربازی خوش میگذره به پسرا
پاسخ:
خاطراتش خیلی خوبه
واقعا هم خوش میگذره
این قدر که توی سربازی خندیدم توی کل عمرم نخواهم خندید
ولی سربازی سخت و بی فایده و پوچ هست و همین آدمو عصبی میکنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی