riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

riseofsasaj

فصل اول : ماه های آخر خدمت سربازی

دیگه خدمت سربازیم داره تموم میشه و مرتب یاد روزهای گذشته میفتم.یاد روزهای اعزام ، تقسیم ، نگهبانی ، بازدید ، رژه و ...!... و مسئله دیگه ای که این روزها خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که چطور از دنیای نظامی به دنیای واقعی و زندگی شخصی خودم برگردم؟!

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است


امروز جمعه اس و دیروز نگهبان اسلحه خونه بودم.متأسفانه لوحه نگهبانی خیلی بد چیده میشه و تقریبا یک روز در میون نگهبان هستیم.درسته که تعداد بچه ها خیلی کمه ولی بعضی بچه ها با پارتی بازی و رفیق بازی و اینکه ادعای قدیمی بودن می کنن ، خییییییلی کم تر از بقیه پست میدن و این واقعا نامردیه.دیشب سر پست نصف کتاب «به خاطر یک فنجان قهوه در لندن» رو تموم کردم.چقدر با حس و حال نویسنده همزادپنداری می کنم.حس می کنم روحیاتش خیلی به من نزدیکه.وقتی کتاب رو تموم کردم ، توی یه پست جداگانه در موردش می نویسم.با اینکه دیگه حال و حوصله پادگان رو ندارم ولی این روزها خیلی هم سخت نمی گذره.اگه خدا بخواد و مشکل خاصی پیش نیاد ، دور و بر ۱۰ اردیبهشت برگ رهایی رو می گیرم و از پادگان احتمالا برای همیشه خداحافظی می کنم.چند روز پیش که مادربزرگم فوت کرد ، عمو محمد حسین از کانادا اومد.اقوام به شدت ازش در مورد زندگی در خارج از کشور سوال می کردن و اون هم با صبر و حوصله جواب میداد و خیلی از اقوام رو تشویق به رفتن می کرد.البته اولین بار نبود که با اومدنش باعث میشد همه جوگیر بشن.این دفعه صادق (پسر عمم) و ریحانه(خانومش) که من روزهای مرخصی بیشتر میرم خونه اونا ، خیلی هوایی شدن که برن.البته کشور فرانسه رو انتخاب کردن.به زودی شروع به رفتن به کلاس زبان می کن و یه جورایی تصمیمشون جدیه.با اینکه پدر مادر صادق (عمه و شوهر عمه بنده) از این تصمیم اونا استقبال کردن اما مشکلاتی وجود داره مثل مشکل سربازی صادق یا مشکل پول ... اما به نظر من توی تغییرها و تصمیم های بزرگ یه چیزی خیلی مهمه...اینکه واقعا هدفت چیه؟!

من هم شاید بعد از خدمت سربازی به این مسئله فکر کردم.چون حس می کنم به شخصه توی ایران پیشرفت زیادی نمی کنم.بگذریم...

قراره عید برای مرخصی به دو قسمت تقسیم شیم و بعضی بچه ها نیمه اول عید و بقیه نیمه دوم به مرخصی اعزام بشن.من برام فرق زیادی نمی کرد ولی پدرام دلش می خواست نیمه دوم بره مرخصی و چون ما توی یه شعبه بودیم و نمی تونستیم دوتامون با هم بریم مرخصی ، به من گفت تو نیمه اول برو خونه!من هم گفتم هر جور تو بخوای...

فردا شنبه اس و حتما باید مدارک لازم برای ترخیص رو تحویل بدم وگرنه ممکنه عواقب بدی از جمله به تعویق افتادن تاریخ ترخیص رو در پی داشته باشه.چند روز پیش مسئولین آجودانی بهم قول دادند که اگه سریع مدارکمو بیارم همون برج ۲ ترخیص بشم.خدا کنه مشکلی پیش نیاد و فردا دیر نشده باشه.

الان قراره برم خونه عمه اینا و یه حموم اساسی برم و بعدش تااااااا فردا بخوابم.می تونم بگم این هفته روی هم رفته تا همین لحظه ۷ ساعت نخوابیدم.نصف روزهاش نگهبان بودم  و روزهای دیگه هم به دلایل مختلف نخوابیدم.مثلا شبی که عموم پرواز داشت برای کانادا ، تا حدودای ۵ صبح بیدار بودم و ساعت ۸:۳۰ هم توی پادگان بودم.خلاصه از بس نخوابیدم حس می کنم پوست صورتم سنگین شده...!!!

به خدا پیر شدیم و این خدمت تموم نشد...

Sa Saj
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نظر من بدترین روزهای خدمت روزی هست که فردای اون روز باید برگردی پادگان.کلی استرس پیدا می کنی و به شدت بداخلاق میشی.همش توی دلت میگی یعنی واقعا روزی میرسه که دیگه نخوام برم به اون سگ دونی؟!

دیروز که رفتم بیرون و یه گشتی توی هوای بارونی شیراز زدم ۲ تا کتاب هم خریدم که البته قیمت خیلی مناسبی داشتند و دوتاش روی هم ۱۲ تومن هم نشد!

یکی از کتاب ها مربوط به لوله کشی گاز خانگی و صنعتیه که به هر حال مطالب فنی جالبی رو می تونم از اون استخراج کنم و کلا به درد بخور هست.شاید روزی تصمیم گرفتم دفتر لوله کشی گاز بذارم.تازه یه دوست قدیمی هم دارم که توی همین کار هست.

کتاب دیگه ای که گرفتم یه رمان هست به نام « به خاطر یک فنجان قهوه در لندن ».چند صفحشو بیشتر نخوندم ولی ظاهرا مربوط به زندگی یه خانم مهاجر ایرانی هست که در خیابون های لندن ترشی و شیرینی و از این چیزا میفروشه و رابطه و حرف زدنش با مشتری هاش که از ملیت های مختلف هستن به نظر من خیلی جالبه.

کتاب ها رو که تونستم بخونم ، بهتر و دقیق تر معرفیشون می کنم.

فعلا بای بای...


Sa Saj
۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمی خواستم به این زودی همه چیز رو لو بدم و بگم که یگان خدمتیم توی شیراز هست ولی دیگه گفتم!آره بعد از آموزشی افتادم شیراز که البته فعلا زوده واسه گفتن این حرف ها چون هنوز گفتن داستان دوران آموزشی تموم نشده.قصد دارم اگه تا تعطیلات عید زنده موندم ، گفتن خاطرات دوران آموزشی رو تکمیل کنم.بگذریم...

امسال استان فارس و همچنین استان بوشهر سال بسیار کم بارانی رو تجربه کردن.احتمالا تابستون بحران آب خواهیم داشت.اما از دیشب تا الان روی خیابون های شیراز بارون زیبایی میباره که جون تازه ای به قلب مردم شهر بخشیده.هوا خنک شده و هنوز هم بارون آخر زمستون در حال باریدنه.البته خیلی بی صدا و نم نم میزنه جوری که مردم که البته بیشتر چتر دارن به راحتی زیر دونه های قشنگ بارون قدم میزنن.

من این آخر هفته تونستم با روش تقریبا کثیفی مرخصی بگیرم که البته اگه این کار رو نمی کردم ضرر بزرگی می کردم.یه اتفاق فوق العاده بدی که برام افتاده اینه که یه سری مدارک رو دیر به پادگان دادم و احتمالا یک ماه بیشتر باید توی پادگان خدمت کنم.یعنی به جای اوایل اردیبهشت ، اول خرداد میرم برای تسویه حساب!!!خیلی ناراحتم.شنبه باید دوباره برم صحبت کنم که شاید راهکاری برام پیدا کردند.خدایا کمکم کن...

Sa Saj
۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادربزرگ من چند روز پیش به رحمت خدا رفت.من از اون آدم هایی هستم که خیلی برام سخته تظاهر به چیزی یا حسی کنم.اگه سعی به تظاهر بکنم ، اطرافیان به راحتی متوجه میشن.مادربزرگم پیر شده بود و چند سالی به علت سکته ، زمین گیر شده بود و همچنین دیابت و آلزایمر داشت.زنده بودنش فقط و فقط زجر خودش و اطرافیانش رو سبب میشد و یه جورایی از نظر من سال هاست که دیگه زنده نبود.خدا رحمتش کنه.شیرزنی بود واسه خودش.وقتی حتی فلج شده بود اما از لحاظ ذهنی سالم بود یه فامیل تقریبا بزرگ رو مدیریت میکرد.من رو به شدت دوست داشت و من چند سالی هم به علت مشکلاتی که واسه خونوادمون پیش اومد ، پیش مادربزرگم زندگی کردم.

وقتی خواستم از پادگان برای گرفتن مرخصی اجازه بگیرم ، سرگرد بهم یک روز مرخصی داد و در کل به خاطر اینکه زجه نمی زدم کسی حرفم رو باور نمی کرد.خودم هم واقعا بدم میاد که واسه گرفتن مرخصی به کسی التماس کنم.شک داشتم که بیام یا نه!با هر بدبختی بود دل رو زدم به دریا و اومدم به شهرمون.به هیچکس خبر ندادمو تنها و بی کس راهی بوشهر شدم و بعد از حدود ۴ ساعت رسیدم.اومدم خونه که البته هیچ کس خونه نبود.یه دوش گرفتم و راهی خونه بی بی خدابیامرز شدم.همه اونجا جمع شده بودن.متأسفانه من دیر رسیده بودم و اون روز عصر ، آخرین روز فاتحه بود ولی همه جمع شده بودن که تنها نباشن.

تمام بزرگان فامیل ما به رحمت خدا رفتند.حالا دیگه نه پدربزرگی هست و نه مادربزرگی... حس می کنم دیگه سال ها بعضی از اقوام رو نبینم.یکی از عموهام هم از کانادا اومد و به روز سوم مراسم رسید.خیلی این عموم رو دوست دارم.من زیاد چشم دیدن اقوام رو ندارم ولی این عموم فرق می کنه.

امشب یه شب نشینی دیگه داریم و بعدش قصد دارم حرکت کنم.شاید دختر عمم و احتمالا شوهرش هم باهام اومدن.شاید صادق ، پسر عمم هم باهام اومد.فعلا نه ساعت رفتنمو میدونم و نه دقیق میدونم هم سفرهام کیا هستن؟!!!!!

Sa Saj
۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر