پست سی و یکم : خدایا ، حالمو عوض کن...
نمی دونم چرا دیگه هیچی خوشحالم نمی کنه.البته انگار اتفاق خیلی خوبی هم توی زندگیم نمیفته ولی حس میکنم لذت هیچ چیز دیگه توی گوشت و پوست و استخونم نمیره.انگار دیگه از ته دلم نمیخندم.شاکی ام از خودم و زندگیم.عصبانی ام از فرصت هایی که تو زندگیم از دست دادم.حس می کنم جایگاه من نباید چیزی باشه که الان هستم.
مسئله اینجاست که الانم رو نمی تونم بپذیرم.حس میکنم نباید اینجوری بمونه و بالاخره تمام آرزوهام به حقیقت میپیونده اما نمیدونم دیر یا زود...فقط باید تلاش خیلی زیادی داشته باشم.
فعلا برای راهایی از این مشکل دو راه به فکرم میرسه:
۱- تقویت عزت نفس(باید یه کتاب یا مجله یا هر چیزی که برای تقویت این موضوع مفیده پیدا کنم و عزت نفسم رو بالا ببرم)
۲- برای خودم برنامه ریزی کوتاه مدت و بلند مدتی ترتیب بدم و سریع تر به یکی از برنامه های کوتاه مدتم دست پیدا کنم که هم اعتماد به نفس بگیرم و هم روحیه ام برای رسیدن به اهداف بلند مدت تقویت بشه.مثلا الان برنامه ریزی کوتاه مدتم تموم کردن دوره اتوکد مهندس جنگجو هست که باید قبل از رفتن به پادگان تمومش کنم.میدونم سخته ولی شدنیه و باید بشه.